این حوآلی ِ قلب ِ بی قرارم
+ دلم گرفت ،
صدای ِ خیس ِ پناهی ، در ذهنم تاب می خورد :
" کاش تنها نبودم !
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید !؟
کاش تنها نبودیم... "
صدای ِ خود را از فرسنگ ها دورتر می شنید ،
" مرا ببخش ، اما آخر چگونه می توان عشق را نوشت؟ "
او می دانست ، او می توانست ، او ...
هی کجا مهلا بآنو !؟
کجا دوباره سِیر می کنی مدام ِ مدام ، بیهوده ؟!
کجا بانو !؟ کدام او ؟! کدام کشک !؟
* سهراب اما دلش با من نبود ، قلمش هم ؛ من فقط می خواندم !
دلم ، تمام ِ خط های ِ سیاه ِ نقاشی هایش را ، کم داشت ،
تا چشم برایم بکشد ، تا ببینم ، تا توان ِ دیدنش را در وجودم ، به وجود آورم .
دلم هیهات می گیرد ؛ بدجور می گیرد !
پآورقی نوشت : تکه ای بود از بی نام و نشانی های من...
شد 111 روز که هستی زندگی ِ فرفره مویی ِ من *:)
نظرات شما عزیزان: